مریدی بر سر زنان نزد شیخ برفت رقعه ای به شیخ داد و عرض کرد یا شیخ قبض گازتان آمد
فغان و ناله از مریدان برخاست
شیخ گریان فرمود : کاش قبض روح می شدیم و قبض گاز نمی شدیم ، حال آن کلنگ بده ببینم
مرید عرض کرد : یا شیخ این کلنگ نیست قبض است
فرمود : هرچه که هست خانه مان را ویران بکرده
پس نیک در قبض نگریست که صفرهایش از قبض برون زده بود
فرمود : به گمانم هیزم نیز گران گشته. بگردید و تپاله جمع کنید که گر آن هم گران شود بی گمان بیچاره ایم
خوشا تپاله و وفور بی مثالش *** نه به این گاز و بهای بی زوالش
و مریدان خون بگریستند