آن دم که مرا می زده در خاک سپارید
زیر کفنم خمره ای از باده گذارید
تا در سفر دوزخ از این باده بنوشم
بر خاک من از ساقه انگور بکارید
آن لحظه که با دوزخیان کنم ملاقات
یک خمره شراب ارغوان برم به سوغات
هر قدر که در خاک ننوشیدم از این باده ساقی
بنشینم و با دوزخیان کنم تلافی
جز ساغر و میخانه و ساقی نشناسم
بر پایه پیمانه گشادیست اساسم
گر همچوی همای از عطش عشق بسوزم
از آتش دوزخ نهراسم ؛ نهراسم
آن دم که مرا می زده بر خاک سپارید
زیر کفنم خمره ای از باده گذارید
تا در سفر دوزخ این باده بنوشم
بر خاک من از ساقه انگور بکارید
سلام.
این مخفی.
*سوغات* درسته.
ممنونم
چشم
اصلاح می کنم
خوشحال میشم عیب من بهم گفته بشه
سلام.
نمیدونم چی بگم والا! خب من هیچوقت به این کلمه که باید احترامش حفظ میشده اعتقادی نداشتم. یعنی ندیدمش. ولی خب اصولا سعی میکنم آدم بیادبی نباشم چه از نظر گفتاری چه از نظر رفتاری!
این شعر منو یاد وصیتنامهی وحشی بافقی انداخت (اگر اشتباه نکنم). جالبانگیزناک بود.
موفق باشید. در پناه خدا.
سلام
مرسی از لطفتون