با تو ، هیچوقت دوست نمیشم ! فراموشم کن.
میبرندم مال را
میخورندم خون پاک.
پای هر دیوار
نشانی مانده از خاکستر دیروز ...
آوار شدی ای طلاوت دروغین عشق
بر انبوه بیشمار کتابهای سوخته شده
در معبد بی زائر پندارم.
این دستهای توست
که از عشق محرومند.
وگرنه هنوز
باور تو در کودکی من گریه دار میزند
هر صبح با صدای اذان.
من
از تو یاد گرفتم
گریز را به خدا
از ترس تو.
نامرد ،
بردی ،
گفتم شکر...
زدی به قصد کُشت ،
گفتم چرا ؟
تو از کدام ناپرهیز دامنی که قساوت گناه خویش را
در سینه ای که شکسته جستجو میکنی؟
.
.